دلنوشته : از یه دوست کوچولو و خوب.... ( نخونید ضرر می کنید )
توی حیاط قدم می زدم ، باد به صورتم می خورد ، حال عجیبی داشتم شاید باید می گفتم : حس عجیبی ... حسی که گاهی به قلبم آرامش می داد و گاهی قلبم را چنان به تپش وا می داشت که خیلی به مرگ نزدیکم می کرد ، حسی که شاید برای انسان ها اتفاق افتاده بود...روزی انسانها جمع شدند و نام این حس عجیب را عشق گذاشتند .. پس از آن عشق دریایی شد که خیلی از انسان ها در آن غرق شدند می گویند عشق عجیب ترین حس دنیاست چون تنها یه تار مو با تنفر فاصله دارد ...ولی من با این حرف موافق نیستم ، زیرا اگر عشق جوهری شود برای قلم مجنون و بر کاغذی روانه شود با اقیانوسی از تنفر نمی شود آن را پاک کرد ...عشق قوی ترین حس انسان است و من آن را دوست دارم اما این حس برای لحظاتی دوست داشتنی است و گاهی به غولی تبدیل می شود که شکست دادنش غیر ممکن است ...عشق گاهی به انسان امید می بخشد ، گاهی تمام دارایی انسان را می گیرد ..گاهی قلبت را جلا می دهد و گاهی سنگی می شود وبه شیشه قلبت می زند و قلبت را تکه تکه می کند و تو باید با چشمانی گریان به سوی قلب تکه تکه شده ات بروی و تکه های آن را جمع کنی که نکند عابران پا روی تکه های قلبت بگذارند گاهی عشق شعله زندگی را روشن می کند و گاه آتشی غول آسا می شود و وجودت را آتش می زند ...حالا که کمی از عشق گفتم فهمیدم : یک روی عشق دوست داشتن کسی با تمام ووجود است که در آن خود دیگر ارزشی نداری و یک روی دیگر آن بدبختی و آوارگیس و راه رفتن در کوچه های تنهایی بدون نجوای دلت ....ودر آخر از عشق متنفرم چون ..
ولی الان دیگه از عشق متنفر نیست چون عشق ذاته هستیه و غیره قابله انکار فقط مهم اینه عاشقه کی باشی..
نظرات شما عزیزان: