✿◕ ‿ ◕✿منتظر واقعی اوست✿◕ ‿ ◕✿

❤گفتم که روی ماهت از من چرا نهان است ؟ ......گفتاتو خود حجابی ورنه رخم عیان است ❤

رسیدن به کمال .. ( بر اساس واقعیت )

در نیویورک در ضیافت شامی که به منظور جمع آوری کمک مالی برای مدرسه ای مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود ، پدر یکی از بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود ... او با گریه گفت : ( کمال در بچه من «شایا » کجاست ؟

هرچیزی که خداوند می آفریند کامل است ، اما بچه من نمی تواند چهره هایی را که دیده ، مثل بقیه بچه ها به یاد بیاورد .

کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟

افرادی که در جمع بودند ، با شنیدن این جملات ، شوکه و اندوهگین شدند ...

پدر شایا ادامه داد : ( به اعتقاد من ، هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد ، کمال آن بچه را در روشی می گذارد که که دیگران با او رفتار می کنند. ) وسپس داستان زیر را درباره شایا تعریف کرد :

« یک روز که شایا و من در پارک قدم می زدیم ، تعدادی بچه را دیدیم که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا ، به نظرت اونا منو بازی می دن ...؟ من می دانستم که پسرم بازی بلد نیست و احتمالا بچه ها او را توی تیمشان نمی خواهند ؛ اما فهمیدم که اگر پسرم برای بازی پذیرفته شود ، حس یکی بودن با آن بچه ها می کند . پس به یکی از بچه ها نزدیک شدم و پرسیدم که آیا شایا می تواند بازی کند ؟!

آن بچه به هم تیمی هایش نگاه کرد تا نظر آنها را بخواهد ، ولی جوابی نگرفت و خودش گفت : ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است . فکر کنم اون بتونه در تیم ما باشه ....

در نهایت تعجب ، چوب بیسبال را به شایا دادند ! همه می دانستند که این غیر ممکن است ؛ زیرا شایا حتی بلد نیست که چطور چوب را بگیرد ! اما همین که شایا برای ضربه زدن رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ را خیلی آرام بندازد که شایا حداقل بتواند ضربه آرامی به آن بزند ... اولین توپی که پرتاب شد ، شایا ناشیانه زد و از دست داد!

یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب را گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند .توپ گیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آرام توپ را انداخت . شایا و هم تیمیش ، ضربه آرامی زدند و توپ نزدیک توپ گیر افتاد ؛ توپ گیر توپ را برداشت و می توانست به اولین نفر تیمش بدهد و شایا بیرون می رفت و بازی تمام می شد .. اما به جای این کار ، او توپ را جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا برو به خط اول ، برو به خط اول !! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود !

شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی را با شتاب دوید . وقتی که شایا به خط اول رسید ، بازیکنی که آنجا بود می توانست توپ را جایی پرت کند که امتیاز بگیرد و شایا از زمین بیرون برود ، ولی فهمید که چرا توپ گیر توپ را آنجا انداخته است . توپ را بلند ، آن طرف خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو بدو به خط 2 بدو به خط 2 !!!

شایا به سمت خط 2 دوید . در این هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق ، حلقه زده بودند ... همین که شایا به خط 2 رسید همه داد زدند برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند : شایا برو به خط خانه ...! شایا به خط خانه دوید و همه18 بازیکن ، شایا را مثل  یک قهرمان روی دوششان گرفتند ، مانند اینکه او یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشد ... »

پدر شایا در حالیکه اشک در چشمانش بود گفت : آن 18 پسر به کمال رسیدند ... »

این داستان را تعمیم بدهیم و به خودمان و همه کسانی که با آنها زندگی می کنیم . هیچ کدام ما کامل نیستیم و جایی از وجودمان ناتوانی هایی داریم ، اطرافیان ما هم همین طورند . پس بیایید با آرامش ، از ناتوانی های اطرافیانمان بگذریم و همدیگر را به خاطر نقص هایمان خرد نکنیم؛ بلکه با عشق هم خودمان را به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمان را.

رضا
[ چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:, ] [ 8:17 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
سخنان ویلیام شکسپیر

 

من وقت را هدر دادم و اکنون اوست که مرا هدر می­دهد.ویلیام شکسپیر

 

ای جسارت! دوست من باش.ویلیام شکسپیر

 

دوستی نعمت گرانبهائی است ،خوشبختی رادوبرابر می کندوبه بدبختی تخفیف میدهد. ویلیام شکسپیر

 

اگر كسی را دوست داری رهایش كن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده . ویلیام شکسپیر

 

از بزرگی نترس؛ بعضی بزرگ زاده می­شوند، برخی بزرگی را به دست می­آورند و بعضی بزرگی را به دامانشان می­اندازند. ویلیام شکسپیر

 

آه که دروغ چه چهره زیبایی دارد. ویلیام شکسپیر

 

به  لب­هایت خوار و خفیف کردن نیاموز که برای بوسیدن آفریده شده­اند. ویلیام شکسپیر

 

خدا به تو یک صورت داده است و تو از آن صورت دیگری ساخته ای. ویلیام شکسپیر

 

صورت شما كتابیست كه مردم می توانند از آن چیز های عجیب بخوانند. ویلیام شکسپیر

 

به عمقت برو، در بزن و بپرس قلبت چه می­داند. ویلیام شکسپیر

 

اگر کلمات نایاب شوند، به­ندرت بیهوده مصرف می­شوند. ویلیام شکسپیر

 

با خنده و شادی، بگذار چین و چروک­های پیری از راه برسند. ویلیام شکسپیر

رضا
ادامه مطلب
[ سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:, ] [ 9:2 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
ناپلئون زندگی خویشتن باشیم ....

  سلااااااام ..حالتون چطوره ؟؟؟ امیدوارم که شاده شاده شاد باشید.

یه سری جمله از کتاب ناپلئون زندگی خویشتن باشیم .آوردم امیدوارم خوشتون بیاد...

  اگر بر خود مسلط نشوید ، این « خود » برشما مسلط خواهد شد .

آنچه مردم را متمایز می کند ، مدرک دانشگاهی نیست بلکه تجربیاتی است که از گذر روز ها یاد می گیرند.

عشق معمایی است که هیچ کس جواب آن را نمی یابد .

سر برای اداره کردن خود و دل برای اداره کردن دیگران به کار می آید.

ای کاش اطرافیانم همانی که بودند را نشانم می دادند نه آنچه که نیستند .

اراده قوی همه کمبود هارا تحت شعاع قرار خواهد داد.

زندگی وقتی اشتباهات زیادی می خورد ، به غولی تبدیل می شود که مردم به ناچار آن را سرنوشت می نامند.

برای برداشتن جهشی بلند ، گاهی لازم است چندین قدم به عقب برداری .

امیدوارم مفید واقع شده باشه ...

رضا
[ پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, ] [ 7:37 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
تو همواره می تونی ...

یه واقعیت :

 بدون نه من نه هیچ کس دیگه حاضر نمی شه و نمی تونه به جای تو به خاطر هدفت تلاش کنه حتی پدر و مادرت . همیشه یادت باشه ، ما دوست داریم که تو موفق بشی ولی اگه نشی زندگیمون از بین نمیره ولی زندگی تو چرا.....!!!چه بخوای چه نخوای فقط تو هستی که می تونی زندگیت رو نجات بدی ...حالا خود دانی ...

( از ما گفتن بود از شما .... ، پس بدون ترس پیش برید ... خدا هوا تونو داره ... )

رضا
[ چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, ] [ 9:45 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
تلاشتو بکن

 یه چیزی که ازش نباید ترسید :

از این نترس که تقدیر صلاح تو را در چه چیزی می داند ؟ 

گاهی اوقات می تونی با تلاش زیاد باعث بشی آنچه که به صلاح تو نبوده به صلاح تو به پایان برسه ....

این یعنی احترامی که خدا به تلاش بنده هاش می زاره ....

یه شاعر می گه : به عقب تر برگرد .... بگذار خدا دستهایش را بشوید ... ودر آینه بنگرد .... شاید تصمیم دیگری گرفت .

رضا
[ سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:, ] [ 9:53 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
راز زندگی

در افسانه ها آمده که خداوند، جهان هستی را آفرید،فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن « راز زندگی » پیشنهاد بدهند.

یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا ، آن را در قعر زمین مدفون کن .

فرشته دیگری گفت : آن را در زیر دریا ها قرار بده . و

سومی گفت : راز زندگی را در کوه ها قرار بده .

ولی خداوند فرمود : اگر بخواهم چنین کنم ، فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند ؛ در حالی که من می خواهم این راز در دسترس همه بندگانم باشد .

در این هنگام یکی از فرشتگان گفت : پروردگارا ، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده . در این صورت در دسترس همه بندگانت هست و از طرفی کمتر کسی به این فکر خواهد افتاد که برای پیدا کردن این راز باید به قلب و درون خود بنگرد !

در این لحظه بود که خداوند لبخند زد....

رضا
[ یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:, ] [ 9:13 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
آه خسته شدم ( با حالت عصبانی)

اَه خسته شدم ... به هرکی که می رسی یکی از پشت بهت می گه بهش اعتماد نکنی ها ..زمینت می زنه ..

موندم این همه زمین میخورم چطوره که هنوز سالم موندم ...راستش با این همه خیلی خوشحالم و خودم رو اینقدر بیکار نمی بینم که وقتم رو صرف غم بکنم ...

 ولی کاش انسانها اینقدر از هم دور نبودن ... بابا دوست دارم به جای کلمه تنفر یه کلمه بهتر رو زبونم باشه ..

واقعا  این روزا انسانها چه بی مصرف شدن ... حتی به درد همم نمی خورن .... چه می شه کرد فعلا که تونستم فقط خودم رو تغییر بدم ...

رضا
[ شنبه 18 خرداد 1392برچسب:, ] [ 14:50 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
متن های خیلی قشنگ از دکتر علی شریعتی

زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میكنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میكنیم ؟ اگر مر گ است چرا

زندگی می كنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم

 

حق و باطل

 اگر در صحنه حق و باطل نیستی، اگر شاهد عصر خودت و شهید حق بر باطل نیستی، هر جا كه میخواهی باش. چه به شراب نشسته و چه به نماز ایستاده. هر دو یكیست

 

روزی یکی از سربازهایی که نگهبان سلول من بود, سوال کرد تو را برای چی گرفته اند؟
اسلحه داشتی؟ جواب دادم : بله. پرسید چندتا داشتی؟ جواب دادم : دو سه تا. پرسید مارکش چه بود؟ گفتم : خودکار

دکتر علی شریعتی


سالها اينچنين گذشت و هر چه مينوشيدم تشنه تر ميشدم و هرچه ميخوردم گرسنه تر و هرچه ميگفتم ساكت تر و هرچه ميشنيدم بي جوابتر و هرچه مشهورتر گمنام تر و هرچه شلوغتر تنهاتر و هرچه غنيتر محتاج تر و هرچه آشنا تر بيگانه تر... تا... يقين كردم اينجا جاي من نيست

در این شهر صدای پای مردمانی می آید که همچنان که تورا می بوسند طناب دار تورا می بافند. مردمانی که صادقانه دروغ می گویند…

امیدوارم که خوشتون اومده باشه ....راستی نظر یادتون نره ...باشه دوستای گلم

رضا
[ پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, ] [ 17:11 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
تجارب یه انسان ...

یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش دو سه ماه بیشتر زنده نیست یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست و یاد گرفتم هر چه عا شق تری ، تنهاتری ...

راستش من تا حالا این جور عشق هایی رو تجربه نکردم ..ولی واقعا حس می کنم سرانجام عشق به آدمی به همین جا ختم می شه...تنهایی....

 

رضا
[ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, ] [ 8:28 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
دلنوشته : از یه دوست کوچولو و خوب.... ( نخونید ضرر می کنید )

توی حیاط قدم می زدم ، باد به صورتم می خورد ، حال عجیبی داشتم شاید باید می گفتم : حس عجیبی ...       حسی که گاهی به قلبم آرامش می داد و گاهی قلبم را چنان به تپش وا می داشت که خیلی به مرگ نزدیکم می کرد ، حسی که شاید برای انسان ها اتفاق افتاده بود...روزی انسانها جمع شدند و نام این حس عجیب را عشق گذاشتند .. پس از آن عشق دریایی شد که خیلی از انسان ها در آن غرق شدند می گویند عشق عجیب ترین حس دنیاست چون تنها یه تار مو با تنفر فاصله دارد ...ولی من با این حرف موافق نیستم ، زیرا اگر عشق جوهری شود برای قلم مجنون و بر کاغذی روانه شود با اقیانوسی از تنفر نمی شود آن را پاک کرد ...عشق قوی ترین حس انسان است و من آن را دوست دارم اما این حس برای لحظاتی دوست داشتنی است و گاهی به غولی تبدیل می شود که شکست دادنش غیر ممکن است ...عشق گاهی به انسان امید می بخشد ، گاهی تمام دارایی انسان را می گیرد ..گاهی قلبت را جلا می دهد و گاهی سنگی می شود وبه شیشه قلبت می زند و قلبت را تکه تکه می کند و تو باید با چشمانی گریان به سوی قلب تکه تکه شده ات بروی و تکه های آن را جمع کنی که نکند عابران پا روی تکه های قلبت بگذارند گاهی عشق شعله زندگی را روشن می کند و گاه آتشی غول آسا می شود و وجودت را آتش می زند ...حالا که کمی از عشق گفتم فهمیدم : یک روی عشق دوست داشتن کسی با تمام ووجود است که در آن خود دیگر ارزشی نداری و یک روی دیگر آن بدبختی و آوارگیس و راه رفتن در کوچه های تنهایی بدون نجوای دلت ....ودر آخر از عشق متنفرم چون ..

ولی الان دیگه  از عشق متنفر نیست چون عشق ذاته هستیه و غیره قابله انکار فقط مهم اینه عاشقه کی باشی..

رضا
[ شنبه 4 خرداد 1392برچسب:, ] [ 7:7 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
یک نصیحت از شیطون ....

به شیطان گفتم : لعنت بر شیطان .

شیطان لبخند زد.

پرسیدم : چرا می خندی؟!

پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام می گیرد.

پرسیدم : مگر چه کرده ام ؟

گفت : مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام .

با تعجب پرسیدم : پس چرا زمین می خورم ؟!

جواب داد : نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای .نفس تو هنوز وحشی است ؛ به همین خاطر تو زمین می خوری.

پرسیدم : پس تو چه کاره ای ؟

پاسخ داد : هروقت سواری آموختی ،برای رم دادن اسب تو خواهم آمد ؛ فعلا برو سواری بیاموز !

بیشتر ذربه هایی که در زندگی می خوریم حاصل اعمال و بی مسئولیتی خودمان است... پس بیایید امروز بی مسئولیت نباشیم

رضا
[ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, ] [ 7:14 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ،